✗.. WELCOME ..✗

95.

Monday, 16 June 2014، 12:48 PM
نشسته بودم رونیمکت  پارک کلاغ  ها را میشمردم تا بیاید. 

 

سنگ می انداختم بهشان میپریدن

دور تر مینشستند کمی بعد دوباره برمیگشتند

جلوم رژه میرفتند ساعت از وقت قرار گذشت نیامد

نگران کلافه عصبی شدم

طاقتم طاق شد از جا بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سر کلاغ ها

بعد یقه ی پالتومو دادم بالا»دستمو کردم توجیباش راهم راکشیدم رفتم.
 
نرسیده به دره پارک صداش  از پشت آمد.
 
صدای تند قدم هاش و صدای نفس نفس هاش

هم برنگشم به روش. حتی برای دعوا 

مرافعه قهر از  در خارج شدم

خیابان را به دو گذشتم هنوز داشت پشت سرم می آمد

صدای پاشنه چکمه  هاش را می شنیدم میدوید صدام میکرد

آن طرف خیابان ایستادم جلو ماشین هنوز پشتم بهش بود 

کلید انداختم درو باز کنم  برم برای همیشه.

باز کرده نکرده صدای بوق ترمزی  شدید و فریاد و ناله ای 

کوتاه ریخت تو گوشام و توجانم

تندی برگشتم. دیدمش پخش خیابان شده بود

به رو افتاده بود  و راننده  هم داشت تو سرخودش میزد.

سرش خورده بود رو آسفالت .پکیده بود و خون  راه  کشیده بود 

 میرفت سمت جوی کنار خیابان

 ترس خورده هول رفتم  طرفش بالا سرش  ایستادم
 
 مبهوت
 
گیج
 
منگ
 
هاج واج نگاهش کردم
 
تودست چپش بسته ی کوچکی بود کادو پیج .محکم پسبیده بودش 
 
نگام رفت ماند رو آستین مانتوش 
 
که  بالا شده بود  ساعتش پیدا بود.4:05دقیقه نگام برگشت 

 ساعت خود را دیدم 4:45دقیقه گیج و درب

 و داغون نگاه ساعت راننده ی  بخت برگشته کردم عدل 4:05دقیقه بود

 

آپلود فایل و عکس

  • AYZA ŽŽ

نظرات  (۲)

سلام داستان قشنگی بود.گاهی اوقات قضاوت زود هنگام ما باعث یه همچین سوئ تفاهمهایی میشه که قابل جبرانم نیست..........
تو هم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات